امـــروز دیدمت...
اما چه دیدنی...
احوالم رو ندیدی...
نفسم به شماره افتاد
وقتی بیشتر نگاهت کردم
بغض بودو نگاه...
و قطره ای محبوس در دیدگانم
دم و بازدم سینه ام دیگر نا نداشت،
ضربان قلبم بود و هق هق نفس هایم
نگاه کردنت آرمشی شد در وجودم...
یاد شبی افتادم که می خواستم خانه احساسم را
با تو بسازم کنار تو و برای تو...
با رفتن تو...
من به سهم تمام موجودات عالم گریستم
در سرزمین خیالم از هرکس سراغت را گرفتم
نشانی از تو نبود...
ولی من لحظه ای دیدمت،
و پلک های خسته ام طاقت نیاوردند
و بی امان بر چشمان خیسم تکرار شدند
چه دقایقی...
نفسگیر و سخت...
خواستم هم بغض آسمان شوم
گرچه باران هم از بی کسی اشکهایم شرم می کند
من ماندم و یک دنیا خاطره و یک مشت گلبرگ از جنس ماتم
می خواستم دنبالت بدوم
ولی یادم آمد که سهم دیگری هستی!
چه تلخ است...
بدان بی تو بودن تنها، غمی است.
که دردش را تاب نخواهم داشت.
میدانم که دیر رسیدم...
کاش آن روزها دوباره تکرار میشدند!
سهم من از تو بودن فقط نگاه شد
ومن فقط...
از دوربرایت دست تکان می دهم
و می دانم مرا بخشیده ای...
فرشته ی زیبای من...
بدان که تمام وجودم مملو از تو است
باور می کنی...؟
با آخرین قطرات خونم ، نام تو را نوشته ام...
منی ک آرزوی دیدنت را حتی در خواب داشتم...
امروز از نزدیک دیدمت...
ولی...
وقتی دیدمت پاهایم مرا یاری نکرد...
و مغزم به دلم اجازه نداد که بایستم...
از کنارت که رد شدم!
شانه هایت خسته و افتاده بود.
سر به زیر و آروم میرفتی!
آنقدر، غرق درون خودت بودی که منو ندیدی...!
یعنی واقعا...!
سنگینی یک نگاه آشنا را حس نکردی...؟
خواستم سلامی کنم....
ولی ...
دنیایت آنقدر شکننده بود که پشیمان شدم.
عبور کردم و خاطراتم زنده شد...
روزهایی که فراموش نمیشوند
ولی...
رنگ باخته اند و کمرنگ شده اند!
ایستادم و نگاهت کردم.
دور شدنت را فراموش نمیکنم....
زیرا که برای گذشته ای بر باد رفته نیز احترام قائلم!
و هنوز امیدوارم ...
و باز در پایان حرفهایم...!
نمیدانم چه حسی بود...
و نمیدانم چه باید میکردم...
ولی...!
ای کاش چشمان معصومت...
حتی برای لحظه ای کوتاه !
به چشمانم خیره می شد...
2. شکرگزاری را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
3. زندگی را بی هیچ افسوسی زندگی خواهم کرد.
4. اجازه نمی دهم چیزی به من تحمیل شود.
5. همیشه سعی می کنم ماجرا را از زاویه دیگری نیز بنگرم.
6. سعی می کنم خنده رو باشم.
7. به طور مداوم به اطرافیانم یادآوری می کنم که چقدر و چرا دوستشان دارم.
8. هر روز به ظاهر خود توجه می کنم، ظاهر خوب داشتن به من حس خوبی می دهد.
9. ظاهرم را همانطور که هست می پسندم.
10. تفاوت هایی که با دیگران دارم را می پذیرم.
11. بخشش را فراموش نمی کنم زیرا من شایسته صلح و دوستی هستم.
12. خودم را با دیگران مقایسه نمی کنم.
13. صرفنظر از سختی مسیر، از هدفم دست نمی کشم.
14. در میان افرادی می مانم که بخوبی با من رفتار می کنند. کسی که مرا دوست داشته باشد، به من آسیب نمی رساند.
15. باور می کنم که هر چیزی شدنی است و هیچ چیز غیر ممکن نیست.
16. زندگیم را صرف راضی نگه داشتن افراد نمی کنم.
17. احساسات و عقایدم را ابراز می کنم.
18. همیشه کاری که درست است را انجام می دهم حتی اگر برایم دشوار باشد.
19. هر شکست را یک تجربه آموزنده می دانم.
20. با اطرافیانم طوری رفتار می کنم که انتظار دارم با من رفتار شود.
21. همیشه خودم خواهم بود.
جنگ لبخند هیز کینه ها بودکه دندانهای خودش را برای ملت ما تیز کرده بود. دندان تیز کرده بود برای عشق مادران ، برای غیرت مردان، برای عفت زنان که حالا شده بودند اسلحه ایی برای پیروزی. خداوندا چه بگویم از جنگ ، که چطور ادا شود حق شهید 15 ساله ایی که زیر دستانم به شهادت رسید، چطور بنویسم از احساس غرور مردانی که زیر خروار ها خاک له شد ؟ خدایا من نمی گویم از احساسم ، من از چیزی فراتر از سخن می گویم ، از بغض کینه های دشمن که اتشش تن های عزیزانمان و جگر مادرانمان را سوزاند.
خداوندا دستهایم را یاری کن ، ایران یه تکنسین بیهوشی نبود ، ایران برایش شهید 15 ساله ، ان رزمنده بی پا و دست ، ان زن که تمام کودکانش را از دست داد ، همه و همه حکم ثانیه های نفس های عمرش را داشت ، حکم خون در رگهایش را که اکنون انقدر سرد شده اند که نمی داند زنده است یا نه ؟ نه مانند کسانی که وقتی از جنگ سخن می گویی انگار فقط جز دود و باروت چیز دیگری نمی فهمند وانچنان دردلشان سنگینی می کند که نمی دانند چطور بالا بیاورندش. ولی من در لا به لای سلولهای جنگ از چیزهایی فراتر از حرف می گویم ، از انتخاب پدری که خانواده ا
ش را به خاطر غیرتش رها میکند ، از هوس خاموش شده ی پسر20 ساله ایی که اسلحه شده بود رفیق و عشق جوانیش ، از گودال های پر از شهید یا ازجوانهایی که وجودشان بند بند جا ن و امید کشورشان بود. از اشک مادران بروی استخوانهای زیر اوار و از چشمهای بهت زده که آن همه کینه و آتش را به حافظه ی تاریخیش می سپورد .
وحالا که ایران ترابی مانده است ، مانده است ومی نویسد از جنگ و از زندگیش و از خاطراتش در کتابی تحت عنوان خاطرات ایران .
ایران می نویسد: ( راکتی در نزدیکی پدر و پسر به زمین خورده و ترکش ان سرمرد را ازتنش جدا می کند تن بی سر مرد در حالی که هنوز دستش در دست پسرش بود می دود و بعد از چند قدم به زمین می افتد ، پس هاج و واج ماند ه بود پیکر پدرش را نگاه می کرد و نمی دانست چه کار کند ، چند سرباز به طرف آنها دویدند...........................................)